دیریست دلم مرده
در مسجد چشمانت
برخیز به مهمانی
با خنده پنهانت
دیریست که من بی تو
یک مرده بیجانم
در خلوت و تنهایی
بی تاب و پریشانم
دیریست که پروانه
لبخند نزد بر یاس
گنجشک نمی خواند
بر شکوفه گیلاس
دیریست که در سینه
یک ستاره می سوزد
دیدگان غمگین را
در راه تو می دوزد
دیریست که در کوچه
جا پای تو پیدا نیست
پاییز و بهارش را
چشمی به تماشا نیست
من در خم این کوچه
یک بنفشه می کارم
بگذار که این گل را
در دست تو بگذارم
بگذار شبم با تو
با نور بیامیزد
بگذار که دست من
بر گردنت آویزد
ای رفته سفر بر گرد!
این خواهش بیجا نیست
:: بازدید از این مطلب : 1194
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2